به ژرفای وجودم که میروم ، ترسی را میبینم که در آن سکنی گزیده. ترسی که هر لحظه در حال تمام کردن من است. خیال میکردم مهمانی ناخوانده است که امروز و فردا می رود، اما او ماندنی شد و من رفتنی. روحم لخت و سنگین شده، جوری که توان تکان خوردن را هم از من گرفته. دوست دارم جسمِ بی جانم را به آستانه در برسانم و از این شهر بگریزم. بودن در این شهر، تنهاییم را مسجّل تر میکند، تنهایی که نومیدی را مهمان خانه ام کرده. از دور امیدی هم سو سو میزند ولی من با تنهایی و نومیدی خو گرفته ام و به او بی اعتنایی میکنم. نومیدی مرا به اعماق چاهِ عمیقی میکشاند و سربی هم بر رویم پرتاب میکند که باعث می شود نتوانم خودم را تکان دهم.
اما چندییست که راهکاری برا ی کنار زدن این سرب یافته ام. بلند میشوم. دستی به سر و روی روحم می کشم، او را از لختی که گرفتارش شده نجات می دهم. جلو تر میروم به آینه نگاه میکنم، لبخند را بر روی لبانم می نشانم، اشکی که در چشمانم حلقه بسته را پاک میکنم و بعد خودم را به پشت میز می رسانم.
با روشن شدن لب تاب من هم دوباره روشن میشوم. همه چیز دوباره از نو شروع میشود. نوشتن من را درمان میکند. با نوشتن قلب و روحم دوباره به پرواز در می آیند و از آن حالت نومیدی که به خود گرفته اند در می آیند. امید دوباره در دلم جوانه میزند و ترس هم چند وقتی است دیگر رهسپار خانه ای دیگر شده.
با نوشتن خودم را بهتر از قبل می شناسم.
آخرین نظرات: