معرفی کتاب چنین گفت مهتاب

از زمانی که  با  او  اشنا شدم ( استاد شاهین  را  می گویم معرف حضورتان  که  هست؟) نویسنده  های زیر خاکی زیادی را  شناخته ام.  او  به  من  یاد داد که خواندنم را محدود به نویسنده هایی که  شهرت  زیادی دارند نکنم و از  نویسنده هایِ  ناشناخته هم کتاب بخوانم.   رضا بابایی هم  از آن  ناشناخته  هایی است  که  به  تازگی با  او  آشنا شدم. نویسنده ای که  نثری قوی دارد و به کسانی که  در حال آموختن  نوشتن  هستند کمک های زیادی میکند.

اولین  کتابی که از رضا بابایی خواندم (چنین گفت مهتاب) بود.

 

یاد داشتی از زنده  یاد رضا بابایی وجود دراد که  درباره آخرین  کتاب خود نوشته  است.

«…برخی از این یادداشت‌ها سرنوشت عجیبی یافته‌اند. مثلاً بعضی داستانک‌هایی که به نام محمد مهتاب، ساخته و نوشته بودم، سه مرحله را گذرانده‌اند: ابتدا با نام خودم پخش می‌شدند. کم‌کم نام من از زیر آنها برداشته شد و بدون نام نویسنده، انتشار یافتند. در مرحله سوم، اسم‌ها و برخی نکته‌هایی که من در متن آورده بودم، تغییر کردند و اصل یادداشت به نام دیگران منتشر شد. مثلاً من در متن داستان، نوشته بودم شیخ حسن جهرمی، اما در متن جدید آمده است شیخ حسن جوری. از همه جالب‌تر اینکه دیدم در یکی از سایت‌ها در زیر یکی از داستانک‌های مهتاب، منبعی هم از کتاب‌های مشهور تصوف ذکر شده است و حتی صفحه کتاب را هم نوشته بودند! از این عجیب‌تر را هم دیده‌ام؛ اما چون می‌دانم که باورش برای دوستان دشوار است، از ذکر آن درمی‌گذرم.»

درباره  کتاب چنین گفت  مهتاب:

«محمد مهتاب وجدان بیدار و اندیشه‌های پویای ما در زیر خاک قرون است. او به دنیا نیامد و در جایی درنگذشت و هرگز پا به شهر و دیار ما گذاشت؛ اما همیشه با ما بود؛ خاصه آنگاه که از غار تعصب بیرون می‌آمدیم و چشم در چشم حقیقت می‌دوختیم. مهتاب نوری است که در شب تاریک می‌درخشد و مگر تاریخ ما جز تاریک‌زار افسونگری ها بوده‌است؟ او افسانه است اما کسی را افسون نمی‌کند. او سخنی نمی‌گوید که در پس آن حکمتی نهفته است؛ بلکه حکمت‌های دروغین را از پرده عادات فکری ما بیرون می‌آورد و پیش روی ما می‌گذارد و سپس ما را لختی با آن رها می‌کند تا بیشتر بیندیشیم. حکایت‌های او گفت‌وگوی وجدان ما با ما است؛ نه بیشتر. جای محمد مهتاب در میان ما خالی بود و من کوشیدم این جای خالی را به نیروی خیال و نثر کهن پر کنم‌.»

 

حکایتی از کتاب چنین گفت  مهتاب

(چرا  بنویسم؟)

محمد مهتاب را دیدند که قلم به دست گرفته و در میان اوراق سپید نشسته و هیچ نمینویسد. گفتند یا شیخ در چه اندیشه ای؟ گفت: از بامدادان کاغذ نهاده ام و قلم برداشته ام، اما ندانم که چرا بنویسم. گفتند: چرا بنویسی یا چه بنویسی؟ گفت: دانم که چه بنویسم، ندانم که چرا بنویسم. گفتند: نون والقلم نخوانده ای تا بدانی که نبشتن را چه ارج و اجری است؟ اگر در نبشتن سودی نبود، او قلم بر کاغذ نمیکشید و قرآن نمی نبشت. مهتاب گفت: آیتی در قرآن نیست که در آن، به کم یا بیش اختلاف نیست. خدای تبارک و تعالی سخن به زلالی آب و روشنی نور گفت، و از آن هزار فرقه بیرون آمد؛ من چه بنویسم که نزاعی نیفزایم و حکمت را از عهده بیرون آیم. گفتند: پس حق تعالی چرا نبشت؟ گفت: از بامدادان در همین اندیشه ام .

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط