نمایشنامه تک پرده ای

خورشید سوازن تر از روز های دیگر در حال تابیدن  است. لاله هم زمان با جمع کردن سیب زمینی ها عرق پیشانی اش را  پاک میکند. در دنیای خودش غرق است  و با  سرعت به  جلو میرود که  یک آن استانبولی  سمتش پرتاب می شود.

لاله: هی آقا  چه خبرته  مگه  سر آوردی؟

کمال: برو بابا آخه  من  نمیدونم  این  رحمان فلان فلان شده  چرا  این زنا رو  اینجا راه  میده؟

لاله: مگه به  تو ربطی هم داره؟

کمال: آره  پس چی که  به  من  ربط داره. میدونی ضعیفه من  اینجا چند سال حق آب و  گل دارم. از موقعی که  سیب زمنی میکارن من اینجام تا  وقتی به  سیر برسن اون وقت  تو یه روزه اومدی میخوای نون منو آجر کنی.

لاله: من برای چی باید نون تو یه لاقبا رو آجر کنم. من دارم  کار خودمو می کنم با  کسی هم  کار ندارم. نکنه زورت  گرفته  دیروز به من  مزد بیشتری دادن.

کمال: برو بابا خدا روزیتو یه  جای دیگه  بهت بده. خیلی دلت خوشه  خیال کردی یه بار تحویلت گرفتن دیگه  چه  خبره  هوا ورت  داشته  اینا همیشه  همینن روزای اولی هم که  من  اومده  بودم  با  منم  همین  رفتارو  میکردن.

لاله: دیگه  این  به  من  ربطی نداره  با  تو چطور رفتار میکردن. الانم برو سمت خودت بزار کارمو بکنم. دفعه آخرتم باشه  استانبولی تو اینطوری سمت من  پرتاب می کنی.

کمال: چه  یه  روزه  اومده  برای من داره  سمت  من  سمت  من  هم  میکنه  اینجا محوطه  منه  آبجی. دیروز هم  دلم  سوخت  گفتم  بیای این ور. آخه هیچکی رات نمیداد.

لاله: زیاد داری حرف میزنی. الان صداش میکنم تا  باید همین  یه  ذره  جارم  ازت  بگیره .

کمال: ها. چی شد منو تهدید میکنی ضعیفه. اینا همش تقصیر خودمه  به همه  رو دادم  دارن  از سرو  کولم  بالا میرن.

لاله: آقا رحمان؟ آقا رحمان؟

کمال: زیاد زور نزن الان اینجا نیست  تا  عصری هم  نمیاد.

لاله: عصر که  میاد.

کمال: میخوای بهش چی بگی؟ تو هنوز منو نشناختی نمیدونی چقدر همه ازم حساب میبرن.

لاله: توهم هنوز منو نشناختی نمیدونی الان میتونم چه کار را  بکنم.

کمال: مثلن چه کاری؟

لاله : میرم  میگم داری برای من مزاحمت درست  میکنی بقیشم رو هم نمیگم چون خودت انقدر باهوشی میدونی منظورم  چیه؟

کمال: قضیه  رو  چرا  ناموسی میکنی من اینجا ابرو دارم. از خدا بترس.

لاله: تو از خدا میترسی نمیزاری من یه  لقمه  نون برای بچه های یتیمم در بیارم.

کمال: باشه  بابا من  دیگه  با  تو  کاری ندارم  تو هم  با  من  کاری نداشته  باش.

لاله: آها این  شد.

کمال به  طرفی دیگر میرود و لاله  هم  سر جایش مشغول به  کندن  سیب زمینی ها از روی زمین میشود. عرقش را  پاک میکند و  استانبولی را  به  جلو حل میدهد و خودش هم چمباتمه  زنان به  سمت  جلو حرکت میکند.

 

 

 

 

 

 

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط