کار اصلی ذهن

کار اصلی ذهن 

 

من: امروز 1402/2/2

ذهن: به خاطر رند بودن تاریخ بود که اومدی و اینجا چیزی نوشتی؟

من: چه ربطی داشت؟

ذهن: آخه خیلی وقته هیچ خبری ازت نیست.

من: خبر که خیلی ازم هست. فقط نیومدم و از این خبرا چیزی به اشتراک نذاشتم.

ذهن: ما که جیزی ندیدیم.

من: مگه قراره تو چیزی ببینی.

ذهن: آره دیگه.

من: خب حالا دوست داشنی چی ببینی.

ذهن: تو قرار بود خیلی فعال تر باشی تو این بخش.

من: فعالیتم فقط رو به اشتراک نذاشتم.

ذهن: ببین همین حالا هم به دنبال همینی که چیزی به اشتراک بذاری اما نمیدونی چی بگی. پاک می کنی و می نویسی اما خیال می کنی که همه جیز بی فایدس و اینا به درد مخاطب نمی خورده.

من: اینا فکرای من نیست. اینا چیزین که تو می خوای من باور کنم.

ذهن: خب کاره من همینه دیگه.

من: من تو رو از کارت بر کنار کردم دیگه.

ذهن: نه که نکردی. هنوز هم که هنوزه تو داری به حرف هایی که من می زنم توجه می کنی.

من: آره که توجه می کنم. هنوز برام سخته که کاملن تو رو ساکت کنم، اما میدونم که امکان پذیره. میدونم که یه روز تو کامل خاموش میشی.

ذهن: من اکه کامل خاموش بشم که تو تنها میشی. اون وقت دیگه حتا نمی تونی کاراتو انجام بدی. من به تو ایده میدم. طرح میدم. تو رو کمک می کنم. من اگه نباشم تو هیچی نیستی.

من: من تو رو کامل حذف که نمی کنم، می خوام که تو بری سر جای اصلیت.

ذهن: سر جای اصلی من کجاس که من نمی دونم؟
من: تو کارت اینه که …..

ذهن: چی شد؟ نگفتی کارم چیه؟ ببین تو هم نمیدونی کار من چیه. بزار من برات بگم، کاره من اینکه که به تو طرح و برنامه بدم. تو رو راهنمایی کنم. بهت بگم چی دوست داری، چی دوست نداری. کجا باید بری، کچا نباید بری. خلاصه که من تو رو راه میبرم. آره. اینه کاره من.

من: نه دیگه. اشتباه فهمیدی همه چیزو.

ذهن: خب تو که خیال می کنی خیلی حالیته، تو به من بگو کار من چیه؟

 

کار اصلی ذهن 

 

به نظر تو کار اصلی ذهن ما چیست؟

زمانی که دستانم را بر روی دکمه گذاشتم تا کار او را به او خاطر نشان شوم، تنها حساب گری او بود که به روی کیبورد نشست. اما آن را نیز پاک کردم. خیلی مطمئن نبودم که کار او این است. اصلن حساب گری یعنی چه؟
حتا معنای دقیقی برای این واژه به دست نیاوردم. مانده از همه جا بودم، نمی دانستم دقیقن کار او چیست. من این را خوب می دانستم که مدیریت کردن و طرح و نظر دادن کار اصلی او نیست. کار او این نیست که من را درگیر مسائلی بکند که مرا از اهدافم دور کند.

باید کاری که اصل او را به یادش می آورد را به خاطر می آوردم.

می گویم به خاطر می آوردم به این علت، در زمانی که ما متولد شدیم او دقیقن همان کاری را که باید انجام می داد را انجام می داد. او در سر جای خودش بود و ما در سر جای خودمان. اما رفته رفته با بزرگ تر شدن ما او نیز جایگاه اصلی خودش را به فراموشی سپارد.

نوشتن همیشه به من در جواب دادن به سوالاتم یاری می رساند. برای همین هم نوشتن را ادامه دادم و ایمان داشتم که در پایان نوشتار می توانم به جواب اصلی این سوال دست یابم.

سوالی که اگر جوابی برای آن پیدا می کردم می توانستم او را سر جایش بنشانم.

این را خوب میدانی که ذهن من تنها منطق سرش می شود. پس باید با دلیل و منطق به سراغ او می رفتم.
در همان موقع بود که به این فکر افتادم چرا از اول راه آغاز نکنیم. یعنی به همان روزهایِ اولی که او به تازگی در درون بدنِ یک انسان زندگی زمینی خودش را آغاز می کند.
با من در این سلسه گفت و گو ها همراه باشید تا با هم به جواب این سوال دست پیدا کنیم.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط