تمرکز بر روی خواسته ها

تمرکز بر روی خواسته ها

بلافاصله بعد از برخوردِ پاهایم با آسفالت کفِ خیابان، نجوایی در درونم شکل گرفت. بر روی کفش هایم خم شدم، بند کفش هایم را محکم تر کردم و به راه افتادم. با راه افتادنم این نجوا ها بلند تر شدند.

ذهن: خوب حوصله ای داری به خدا. برو تو خونه بشین ادامۀ فیلمتو ببین. این کارا دیگه چیه. آخه کی تواین ضلِ گرما پا میشه میاد بیرون که تو پاشدی اومدی.

( پاهایم با شنیدن این نجوا ایستاد.)

من: نه. اشتباه می کنی. تو خیلی وقته تصمیم گرفتی این کارو بکنی. و حالا بهترین موقع برای عمل کردنِ.

( به راه افتادم.)

ذهن: کارِ تو از این حرفا گذشته. کی گفته که با یه پیاده روی ساده می تونی همه مشکلاتت رو حل کنی. اونا که این حرفا رو زدن مطمئن باش که چیزی از مشکل سرشون نمی شه.

من: خیلیا بودن که تونستن خودشون رو نجات بدن. چرا نتونه. اون میتونه همه چیزو بر گردونه سر جاش.

ذهن: چی چیو بر گردونه. همه چیزش داره از هم می پاشه. زندگیش داره از هم می پاشه. دیگه هیچی براش نمونده. اون یه بازندس.

( با شنیدن این نجوا اشک از چشمانم سرازیر شد. )

من: تو یه برنده ای که داری خودت رو نجات میدی. مهم اینه که فهمیدی مشکل از توئه و باید این مشکل رو حل کنی. خیلیا همینم نمیدونن. قوی باش و ادامه بده.

ذهن: خیلی دلت خوشه. چه برنده ای. دیگه باید چی بشه که تو بفهمی شکست خورده و دست از این حرفای مسخرت برداری.

من: گذشته گذشته. مهم الانه.

ذهن: تو گفتی که مقصر خودشه که این همه بلا سرش اومده؟

من: آره. جهان اتفاقانی رو سرِ راهه ما قرار میده که خودمون میخوایم. اون هم این رو فهمیده.

ذهن: آها الان یادم اومد. این ارجیفو تو توسرش پر کردی. وگرنه خودش انقدر واقع بینه که بدونه هیچ ربطی به اون نداره.

من: ربطی به اون نداره. ولی خودش میخواد که همچین آدمایی سرِ راهش قرار بگیرن.

ذهن: چه ربطی به خودش داره.

من: جهان همینه. تو به هر چیزی که بیشتر توجه کنی از همون واردِ زندگیت میشه.

ذهن: ببین این داره چرت و پرت میگه. تو که هیچ وقت دلت نخواسته که آدمایِ بدی سره راهت باشن. تو خوشبختی میخواستی و ببین حالا داری فقط بدبختی رو حس می کنی.

( سرم رو به پایین بود و مدام با نجواهایی که از درونم به سمتم پرتاب میشد آرام می گرفتم و شعله ور می شدم. ولی هرچه بیشتر راه می رفتم شدتِ حرف هایی که مرا شعله ور می کردند کم تر می شد)

من: مدام این می ترسید که با آدمی ازدواج نکنه که خوب نباشه. خانواده خوبی نداشته باشه. دعواش نشه.

ذهن: خب اون که چیزایِ خوبیو می خواسته.

من:  توجه نمی کنی. اون تنها به نا خواسته های زندگیش فکر می کرده.

ذهن: ناخواسته دیگه چیه. دختره مدام میگفته که دوست نداره با آدمی که سالم نیست زندگی نکنه. این کجاش ناخواستس.

من: خودت داری جوابِ خودت رو میدی. خواسته اون یه آدمِ سالم و درست و درمون بوده. ولی اون مدام برعکسش رو می گفته. خب در نهایت آدمی که نسیبش شد از لحاظ سالم بودن مشکل داشت.

ذهن: بابا تو خیلی داری همه چیزو سخت می کنی. این بچه از کجا باید اینا رو می دونست. بعدشم دیگه ازش این حرفا گذشته.

من: به قولِ معروف جلوی ضررو از هرجا که بگیری منفعته.

( لبخندی حاکی از رضایت بر روی لبانم نقش بست. عرقِ نقش بسته بر روی پیشانی ام را پاک کردم. گوش هایم را تیز کردم تا دقیق بفهمم انتهای این مکالمه چه خواهد شد)

ذهن: ببین این از اولِ زندگیش همینطور زندگی کرده. آخه چطور میتونه خودشو جمع و جور کنه. تو به حرفِ این گوش نکن. نشدنیه.

( لبخندم محو شد. عرقم را پاک کردم و به مسیری که بسیار خسته کننده شده بود نگاهی انداختم)

من: مهم میدونی چیه. مهم اینه که تو حالا فهمیدی مشکلت چیه. خب این خودش خیلی چیزارو حل می کنه. تو حالا باید تنها یکم وقت بزاری تا بتونی همه چیزو درست کنی.

ذهن: اگه از قدرتی که من دارم خبر نداری برو یکم تحقیق کن. ببین ذهن ناخودآگاهی که اون تا الان خلق کرده چقدر دیر میشه خودش رو تغییر بده.

من: منم نگفتم که خیلی راحته. ولی این رو می گم که جواب میده. رو خیلیا جواب داده. ذهنِ ناخودآگاه هم میشه دوباره تربیت کرد.

ذهن: خیلی مطمئنی تو.

من: آره چون آدمای زیادی رو دیدم که تونستن. پس میتونه خودشو دوباره از نو بسازه.

ذهن: من نمی خوام که اون تغییر کنه.

من: خب اینو بگو. شاید اولش برای تو هم سخت باشه ولی کم کم عادت میکنی. چطور  اول با این روش جلو رفتی حالا هم با این روش جلو می ری.

ذهن: چه روشی؟

من: تمرکز بر روی خواسته ها.

ذهن: آها همون که اول گفتی. خب حالا چطوری باید اون کارو بکنه.  حتا نمیدونه چی میخواد.

من: همه چیز رفته رفته دستش میاد. باید بیاد اولِ کار ببینه که دوست داره کدوم بخش از زندگیش تغییر کنه. کدوم بخش نیاز داره که مرمت بشه. بعد بیاد اون قسمت رو خراب کنه. مثل یه ساختمون که از اولش خیلی خوب بالا نرفته. شاید برای سازنده یکم زمان بر باشه خراب کردنش ولی شدنیه. اینم بگم که خراب کردن راحت تر از درست کردنه.

ذهن: این چیزی که گفتی با اون چیزی که اولِ کار گفتی فرق کرد.

من: خب به اونم می رسیم.

بعد از خراب کردن نوبت به ساختن میرسه. حالا اینجا کارش شروع میشه. یکم زمان بره اما اگه وقت بزاره زندگیش گلستون میشه.

ذهن: به حرفش گوش نده. تو دیگه سنی ازت گذشته. خراب کردن و دوباره ساختن خیلی برای تو زمان میبره.

من: زمان میبره اما همون اول کار خیلی چیزا براش تغییر میکنه. همین حالا اونو ببین. خودتو ببین چقدر آروم تر شدی. اون راه رفتن رو شروع کرد. راه رفتن که خیلی ساده بود و حالا داری میبینی که چقدر بهتر شده حالش. ضربانِ قلبش آروم تر میزنه. امید تو دلش روزنه زده. حالا این رو میدونه که باید چیکار کنه.

( اندکی به پاهایم نگریستم. پاهایی که مرا به سمت این مسیر هدایت کرده بود. به سمت صندلی که روبه رویم بود شتافتم. بر روی آن نشستم و همین که سرم را بالا آوردم چشمانم به رنگ سرخ آسمان افتاد. با دیدنش لبخندی بر روی صورتم نقش بست. به یاد حرف هایی که از درونم نجوا شده بود افتادم. روزنه ای از امید در دلم روشن شده بود. چشمانم را روی هم قرار دادم و نفسی تازه کردم. )

 

 

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط