زمستانِ بی نوا

حال و هوای این روزها، عجیب است. همه در حال آماده شدن برای سالِ جدید هستند. علاوه بر خودشان، که اعم از اندامشان و موهایشان می شود، خانه هایشان را هم تغییر می دهند. گویی مسابقه ای با خودشان و زمان گذاشته اند. زمان اما برنده این مسابقه است. هرچه هم آماده باشند باز هم چیزی در ذهنشان چیزی کم است.

باز هم زمانِ کافی برای انجام دادن کارهایشان ندارند.

به گمانم یک ساعتی مانده بود به تحویل سالِ جدید. خسته و کوفته از کارِ فراوان آخرِ سال، با شانه ای خم به سمت خانه گز کرده بودم. نگاهی به اطرافم انداختم، همه در حال حرکت بودند. خیابان را خیلی وقت بود آنقدر شلوغ ندیده بودم. ماشین ها با سرعت هرچه تمام تر در حال ویراژ دادن در خیابان بودند. چشمم از خیابان به پیاده رو افتاد. آدم ها از ماشین هاهم سریع تر حرکت می کردند. ترس را می شد در تمام وجودشان دید. یک ساعتی  بیشتر نمانده بود و آنها با تمام سرعت به همدیگر یله میزدند تا دیر شدنشان را کمی جبران کنند. در همه چیز تازه شدن را می توانستی ببینی. حتا هوا هم تغییر کرده بود. چند روز قبل سوزِ سرما دستانم را مانند چوب خشک می کرد، ولی حالا نسیم ملایمی لابه لای انگشتانم می پیچید. درختی که تا دیروز هیچ برگی رویش نبود حالا چندین شکوفه رویش نقش بسته بود. طبیعت با آمدن بهار در حال تغییر کردن بود، ولی ما آدمها که جزئی از همین طبیعت بودیم، تغییری درونمان ایجاد نشده بود. تنها تغییر ایجاد شده در ما میزان حرکتمان بوده.

آدمها همه چیز را نو می کنند.الا درونشان را. درونی که سالهاست خاک گرفته.

تنها نیازمند آن است که این دقایق آخر را کمی به تماشای بهار بنشینیم. کمی آهسته تر زمستان را پشت سربگذرانیم. این آهستگی خاکِ گرفته شده ی دل را آهسته آهسته می روبد.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط