داستان من و قرآن

داستانِ من و قرآن

 

راستش را  بخواهی این متن  را  چند روزِ پیش به  مرز انتشار رساندم و باز گرداندم. علت هایِ زیادی مانع این  می شدند که  دست از انتشار آن بردارم. یکی از علت هایش این  بود که  از این نوع متن تا  به الان در این سایت چیزی به انتشار در نیامده بود.

و دیگر این که امان از فکر کردن به  نگاهِ مردم. آدمی همیشه  از اینکه  داستانی از خود را برای دیگران فاش کند اندکی ترس را  به دلش راه میدهد.

اما آیا من برای خود می نویسیم و یا نگاهِ مردم؟

زمانی که  جوابِ این سوال را  یافتم، این  متن نیز به  انتشار در آمد.

این داستان را برایت  می گذارم تا بتوانی با  آن چه  می گویم ارتباط نزدیک تری داشته باشی.

داستانِ من و قرآن

امروز (1403/1/9) بعد از مدت ها به نکته ای مهم دست یافتم. و الهامی در سرم پیچید که با شما نیز این حرف ها را به اشتراک بگذارم.

چندیست که  شروع به خواندن کتابی به نامِ قرآن کرده ام. نامش را شنیده  ای؟

نویسنده و ویراستار آن را  می شناسی؟

به  ندرت کسی را دیده ام که این کتاب را نشناسد.  این کتاب از جمله کتاب هائیست که ویراست بالایی خورده است. گمان کنم یکی از پر فروش ترین کتاب های هر سال می شود. روی دستش برای فروش و ترجمه های متفاوت هنوز کتابی دیگر نیامده است.

نویسنده کتاب هزاران سال است که از دنیا رفته است اما هنوز هم نامش بر زبان ها جاریست.

اما به نظرت به اندازه ای که به  چاپ رسیده است محتوایش نیز به درستی قابل فهم همگان بوده یا نه؟ چند نفر را  می شناسی که  ارتباطِ نزدیکی با این  کتاب دارند؟ ( البته  که  در اطرافِ ما  آدم هایِ زیادی وجود دارند که  ادعایِ نزدیکی بیش از اندازه  با کتاب و مفاهیم آن را  دارند. و اما اشاره من با آن دسته  نیست.)

حالیا برویم به  سراغِ داستان من و قرآن در گذشته چندین بار این  کار  را آغازیده  بودم،( خوانش آن را  می گویم) اما هر بار به  دلیلی آن را  نصفه و نیمه  رها می کردم. از زمانی که  دست  و پا در آورده  بودیم ما را  مجبور به  گوش دادن و حتا خوانش آن  می کردند. اگر نمی توانستی یک آیه  را خیلی خوب بیان  کنی مورد سوء ظن آدمهای بسیاری قرار می گرفتی.

باری این کار باعث دروی من  و خیلی از اطرافیانم و حتا شاید خودِ تو شد. بلخره تمام آن اصرار ورزیدن ها  کارِ خودش را  کرد و من دیگر از خواندن آن دوری جستم.

در ابتدای دروی جستن از خوانش آن تنها در زمان هایی آن را  در دست می گرفتم که  امتحانی داشتم و یا اتفاقی مهم در زندگی ام در حال رخ دادن بود. اما بعد از مدتی دیگر او را  به  کل به خاطره هایم پیوست  دادم.  برای من دور شدن از آیاتی که  از  او آمده  بود به مساواتِ  دور شدن از خودِ او بود.  با خود می گفتم چرا این آیات باید به زبانی دیگر ادا شود. چه اشکالی دارد که آدم با زبانی که آموخته است خدایش را  عبادت کند. ناتوانی در فهمِ آن آیات باعث شد که  دیگر به  سمت فهم آن نروم. تا اینکه  بعد از سالها دوری جستن و فرار کردن از خوانش آن و بعد از خواندن کتاب های گوناگون در موضوعاتِ مختلف،  اتفاقی برایم افتاد که  مرا  به سمت خوانش دوباره  آن هدایت کرد. اتفاقی که  شاید معجره  ای عظیم در زندگی من بود.

مدت ها بود که از خواندنش سر باز می کردم اما اینبار کسی را دیده بودم که نگاهی متفاوت از این کتاب را به من می گفت. نگاهی که با آن می توانستم به این کتاب و مفاهیمی که در آن برای من و تو نوشته شده است نزدیک تر شوم.

این جمله را بارها از همان آدمهایی که به ظاهر نزدیکند شنیده بودم اما تنها به خاطرِ زوری که بالای سرِ خود حس می کردم دوست نداشتم معنای آن را درک کنم.

این کتاب برای همه نسل ها نوشته شده است. 

کتاب را در دست گرفتم. همانطور که بار ها در دست گرفته بودم. اما اینبار متفاوت از هربار دیگر.

اولین جمله ای که چشمانم را به‌سمت خود کشاند، به نام خداوندِ بخشنده مهربان بود.

بارها این جمله را شنیده بودم، بارها ابتدای هر کار از او استفاده کرده بودم، اما اینبار همه چیز متفاوت شده بود.

به نام او همه چیز آغاز شده بود.

به نامِ کسی که بخشنده

و

مهربان است.

کسی که مالک تمامِ آنچه که در زمین و آسمان وجود دارد است.

کسی که می بخشد به ما  از هر آنچه که دارد.

و این خودِ ما هستیم که نمی گذاریم او به ما ببخشد.

این را اضافه کنم به حرف هایم ما به هیچ کدام از جملات بالا باور نداریم.

همین حالا بعد از خواندن این جملات، اولین چیزی که به ذهنت رسید چه بود؟

دلت خوشه، ما که هیچی ندیدیم، به از ما بهترون فقط میده. دیگه از ما گذشته. 

من و تو در این مورد یکی هستیم. هنوز هم در این مورد من نیز لنگ میزنم. اما می‌دانم اگر اندکی به او و آیاتش اعتماد کنم می شود به درک این جملات رسید.

بیا به او یک فرصتِ دوباره بدهیم.

اینبار به تو اطمینان میدهم همه چیز متفاوت تر خواهد بود.

شاید باورش برایت سخت باشد اما من مانده بودم تنها بر روی یک جمله.

جمله ای که هزاران معنا در دلِ خود جای داده بود.

این داستان ادامه دارد…

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط