حکایتی از رضا بابایی

قبل از خواندن حکایت:

حکایت را برایتان  از کتاب چنین گفت مهتاب از رضا بابایی آورده ام.

شیخ حسن جهرمی گوید: در سالی که گذارم به نیشابور افتاد، سخنی از محمد مهتاب شنیدم که تا گور بر من تازیانه می زند. دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ می رسد و ترانه زمزمه می کند. گفتم ای مرد خدا، مرا عاشقی بیاموز تا خدا را چونان عاشقان عبادت کنم. محمد مهتاب گفت: چنین کنم، اما نخست بگو آیا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز شکفتن گلی در باغچه خانه ات تو را از غصه های بیشمار فارغ کرده است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز صورتی زیبا تو را چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی؟ گفتم: نه. گفت: هرگز زیر نم نم باران، آواز خوانده ای؟ گفتم: نه. گفت: هرگز به آسمان نگریسته ای به انتظار برف، تا آن را بر صورت خویش مالی و گرمای درون فرو نشانی؟ گفتم: نه. گفت: هرگز خنده کودکی نازنین، تو را به خلسة شوق برده است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز غزلی یا بیتی یا سخنی فصیح، چندان تو را بی خود کرده است که اگر نشسته ای برخیزی و اگر ایستاده ای بنشینی؟ گفتم: نه. گفت: هرگز زلالی آب یا بلندی سرو یا نرمی گلبرگ یا کوشش مورچه ای، اشک شوق از دیده تو سرازیر کرده است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز شده است که بخندی چون دیگری خندان است و بگریی چون دیگری گریان است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز برسیبی یا اناری، بیش از زمانی که به خوردن آن صرف میکنی، چشم دوخته ای؟ گفتم: نه. گفت: هرگز عاشق کتابی یا نقشی یا نگاری یا آموزگاری شده ای؟ گفتم: نه. گفت: هرگز دست بر روی خویش کشیده ای دار و گوش و ابروی خویش معاشقت کرده ای؟ گفتم: نه. گفت: از من دور شوای که سنگ را عاشقی توان آموختن، تو را نه .

 

 

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط