ماراتن

ماراتن

کافیست که نوشتن را آغاز کنی، دیگر همه چیز از کنترل تو خارج می شود. دستانت با برگۀ کاغذ و یا صفحه ی کیبورد هم دست می شوند و هر آن چه که دوست دارند را خلق می کنند. حال این که ذهن هم در این حین کم کاری نمی کند. مدام تو را به عقب می راند. گویی جنگی در می گیرد بین دستانت و ذهنت. جالب آن است که بیشتر اوقات دستانت پیروز میدان می شوند.

ذهن می خواهد با کم کاری اش خودش را نشان می دهد و تو می توانی با خیال راحت وبا کمک دستانت آن چیزی که می خواهی را، از نوشتن به دست آوری. برای من هم ابتدا به همین شکل عمل می کرد. ذهن، در سرم ترسی را پدید می آورد. این ترس را به تمام اندام های بدنم منتقل می کرد و مانع از نوشتار من می شود. اما رفته رفته با نوشتن های پی در پی و فیزیولوژی دستانم توانستم به این ترس غلبه کنم.

این ترس زمانی از بین رفت که من به راحتی در دلِ ترس هایم گام بر داشتم. البته این را هم اضافه کنم که به همین راحتی که می گویم هم نبود. سخت بود اما شدنی بود. و حالا اگر من توانسته ام بر این ترس غلبه کنم، تو نیز می توانی بر این ترس غلبه کنی و آن چیزی که دوست داری را پدید آوری. حالیا این پدید آوردن می تواند به صورت نوشتار باشد و یا هر چیزی که تو در آن فعالیت می کنی.

این ترس من را به یاد روزهایی می اندازد که در دومیدانی عرضه اندام می کردم.

رکورد گیری برای مسابقاتِ استانی بود. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. زمان که نامم را صدا زدند تا بروم و پشت خط استارت قرار گیرم. آنقدر در افکارم غرق بودم که صدایشان را نشیندم. دوستم بر روی شانه ام زد و من را به سمت خط استار هدایت کرد. پاهایم کمی برای رفتن ممانعت می کردند. صدای سوت داور در گوش هایم زنگ زد. از جایم پریدم و پاهایم را که به لرزه در آمده بود، در میانۀ راه دیدم. پاهایم با من هماهنگ نبودند. نفسم به شماره افتاده بود و هنوز سه هزار متر دیگر مانده بود. همه انگشت به دهان مانده بودند، منی که تا به دیروز آن مسیر را به راحتی طی می کردم، چه بر سرم آمده بود که حالا انقدر برای رفتن ممانعت می کردم. با پاهایم گلاویز شده بودم که صدای مربی ام را از میان آن صدا های نامفهوم به گوش هایم رسید. خودش را به من رسانده بود و با دستان کنار صورتش فریاد میزد.

این راها بر ای تو خیلی کم تر از چیزی که تو هرروز تمرین کردی. به خودت بیا.

حرف او مانند بمبی در سرم صدا زد. پاهایم حالا قوایشان را از نو گرفته بودند. و من را برای پایان دادنِ به آ ن خط بی انتها همراهی می کردند.

امروز هم مانند آن روز زمانی که نوشتن را آغاز میکنم ترس تمام وجودم را فرا می گیرد. اما به یاد آن روزهایی که متن های بلند بالایی را ردیف کرده ام می افتم. دستانم را به روی دکمه های کیبورد می گذارم و همه چیز برایم از نو آغاز می شود. برای رهایی از دلِ ترس ها باید به دلِ انها رفت. تا فهمید که ما توانایی هایمان فراتر از چیزی است که در پندارمان به آن می اندیشیم. خودمان را محدود به انجام ندادن های بسیاری می کنیم.

پیام محدود کردن را به دست هایمان، پاهایمان، قلبمان می دهیم و اندام های بدنمان را منفعل می کنیم.

تنها کافیست که به خود بیایم و خودمان را به یاد آوریم که توانسته ایم موفقیت های بسیاری را کسب کنیم.

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط