تک گویی با یک شیئ

مدت هاست  که  میخواهم با  تو  سخن بگویم. ولی راستش را بخواهی روی حرف زدن با  تو را  ندارم. اصلن نمیدانم چطور سر صحبت را باز کنم.

نمیدانم میخواهم  به  تو  چه  بگویم، اما باید حرفم را بزنم تا خالی شوم از  حرف هایی که روی هم انباشته شده است.

 

یادم نمی  آید که او را بدون تو دیده باشم.  هیچ وقت  بدون تو جایی نمیرفت. بیشتر وقتش را  با  تو میگذراند. از بچگی کنجکاو بودم  که  چه  مینویسد، چرا نوشته هایش  تمامی ندارند. چند باری هم  خواستم فضولی کنم که  مچم را گرفت و با  اخمش به  من  این را  فهماند که  نباید به  تو نزدیک شوم.

همه می گفتند زبان ندارد و نمی تواند حرف بزند برای همین هم می نویسد. ولی من اینطور فکر نمیکردم. هیمشه برایم سوال بود او که این همه  مینویسد چرا  دفترش تمام نمیشود. اوایل خیال میکردم چندین دفتر دارد که همه مثل هم هستند، ولی بعدها از پدرم شنیدم که او  همین یک دفتر را  دارد. پدرم  میگفت که  چند وقتی را در صحاف خانه کار کرده، برای همین هم بلد است  که  برگه  های دفتر را  جدا کند و  برگه  های جدیدی را  دل تو بگذارد.  او به  خاطر تو چه کار ها که نمیکرد.

به نظر تو چرا  او  هیچ وقت  به  سراغ دفتر دیگری نمیرفت. این همه  وفاداری را  نمیدانم از کجا آورده  بود. تنها تو نبودی که  عوض نمیشدی. سالها بود که  با  پدرم دوست  بود ولی هیچ وقت به  فکر جایگزینی برای  او نیفتاد.

هیچ وقت آن روز، که تو را در خانه  ما جا گذاشته  بود فراموش نمی کنم. تا تو را دیدم به سمتت آمدم. چند وقتی بود که کنجکاو شده بودم  ببینم  داخل تو چه چیزی وجود دارد. تو را از روی میز برداشتم ولی همین که آمدم  تو را  باز کنم  دستی را روی شانه هایم حس کردم. خودش بود. سرم را که برگرداندم با  حالت  بدی به  من  نگاه کرد، تو را  برداشت و بدون  هیچ ایما و اشاره ای از خانه خارج شد.  آن روز تا  صبح پلک هایم را  روی هم نگذاشتم. تمام فکرم این بود که او چرا  این همه  به  تو علاقمند است. برای همین هم  فردای آن روز برای خودم دفتری خریدم. دوست  داشتم که  مانند او باشم، میخواستم با خرید آن دفتر چه به جواب سوالاتم برسم. روزهای اولی که  در آن دفتر چه  می نوشتم را  خوب به  خاطر دارم، من هم مانند او شده بودم هر کجا که میرفتم دفترچه  را  با  خود میبردم؛ ولی بعد از چند وقت از نوشتن خسته شدم و  یادم  رفت که چنین چیزی  وجود داشته.

و او تا زمانی که در دل زمین می زیست، تو را از یاد نبرد. چند روز بعد از مرگش،  پدر به  سراغم آمد، پاکتی را در دستم گذاشت و  با  حالت بغض آلودی به  من گفت: به  آرزوت رسیدی.

بدون هیچ مکثی کاغذ ها را  پاره  کردم. با دیدنت اشک از چشمانم جاری شد. تو را  به  صورتم  نزدیک کردم. بوی او را  میدادی. نمیدانستم باید چه کنم. دوست داشتم که زنده بود و  با  او درباره  تو حرف میزدم. بعد از چند دقیقه بازت کردم. چشمم به  نوشته  ای افتاد.

مراقبِ دفتر خاطراتم باش.

همین یک جمله کافی بود برای همراه کردن تو با خودم.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط