حرفِ مردم

مادر:  دیگه خسته شدم. هر روز یه کاری می کنی. تو آبرو برا من نذاشتی. هر روز میری سراغ یه کار جدید. این کارم میدونم امروز فردا کنارته.

فرزند: میدونم که اذیتت می کنم ولی این دیگه همون راهیه که می خاستم. خیلی طول کشید که این راهو پیدا کردم،  پس به این سادگی ولش نمی کنم.

مادر: اگه اینو نگی میخای چی بگی. همه فامیل هی منو مسخره می کنن.

فرزند: این فامیل که من می شناسم، تو بهترین کار هم که بکنی باز برات حرف در میارن.

مادر: اگه کار اشتباهی نکنی هیچ کس پشت سرت حرف نمی زنه.

فرزند: همون موقع هم که من سر کار میرفتم، پشت سر من حرف میزدن.

مادر: همین فکرارو کردی که حالا یه کار درست و درمون نداری.

فرزند: من به اون چیزی که میخام رسیدم.

مادر: میشه بگی به چی رسیدی. من که هیچی نمی بینم.

فرزند:  از لحاظ ذهنی هر روز دارم بهتر از قبل میشم. یکی از نوشته های منو خوندی اصلن؟  ببین از روزی که شروع کردم همه چیز عوض شده. من اون آدم سابق نیستم.

مادر:  من که حال و حوصله اون اراجیفی که تو نوشتی رو ندارم. تا امروز که هیچی ازت چاپ نشده. حداقل با اونا من به فامیل پوزتو میدادم. کار به اون خوبی داشتی رو ول کردی چسبیدی به این شرو ورا.

فرزند: خیلی بده، شما که مادر منی به تموم زحمات من میگی شرو ور. من دارم زحمت می کشم حرف مردم و پز دادن هم برام مهم نیست.

مادر: هی بگو برام مهم نیست. پس برای تو چی مهمه؟  دیگه حتا به این فکر نمی کنی که من ناراحت میشم یا نه.

فرزند: نزدیک به بیست و پنج سال به اون سبکی که شما گفتی زندگی کردم. تنها چیزی که ازم موند این بود که از این شاخه به اون شاخه بپرم. اونا هم بد نبودن. گفتم که اونا هم لازم بودن تا آدم امروز ساخته بشه. ولی الان دوسالی که دارم به سبک خودم زندگی می کنم حالم خوبه. هر لحظش رو دارم زندگی می کنم.

مادر:  ای داد بیداد. بچم پاک خل شده.

فرزند: من این خل شدن رو دوست دارم.

مادر: یعنی تو دوست داری بقیه به من بگن ببین بچش رو خل شده؟  تو منو انگشت نما کردی دختر.

فرزند: مادر من. تو خودت میدونی که چقدر دوستت دارم. تو کم برای من زحمت نکشیدی و من همه اونا رو دیدم. ولی دوست دارم تو این راه بمونم. مردمو بی خیال. مگه وقتی پول نداشتی همین مردم اومدن و دستت رو گرفتن که حالا هی به فکر حرف اونایی. پس حالا که اینطوریه بزار اون طور که خودم دوست دارم زندگی کنم.

مادر: آخه.

فرزند: مامان جان من تو مگه به فکر من نیستی؟ تو مگه نمی گی موفقیت من رو میخای؟

مادر:  آدره دخترم همین رو میخام.

فرزند: پس بزار که من تو این راه بمونم. من دوست ندارم که تو ناراحت باشی از دستم.

مادر: پس حرف مردم.

فرزند: میدونم سخته که بهش فکر نکنی ولی اینو بدون که ارزششو داره که حرفاشونو نشنیده بگیری. بازم میگم مردم هر کاری که بکنی باز هم حرفی برای گفتن دارن.

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط