این داستان: فرفری و رسالت شخصی اش
فرفری در گوشه ای نشسته بود و خیره شده بود به سقف به او که رسیدم گفت: خب این سری خداروشکر من دیر نکردم فاطمه
فرفری در گوشه ای نشسته بود و خیره شده بود به سقف به او که رسیدم گفت: خب این سری خداروشکر من دیر نکردم فاطمه
حواسم به اطرافم نبود نمیدانم چقدر زمان گذشته بود از زمانی که پایم را در آن کافه گذاشته بودم منتظره فرفری بودم. دیر کرده بود.
نفس نفس میزدم. دوست داشتم در باره حال و روزم با کسی حرف بزنم. ولی باید هیجانم را کنترل میکردم، تا بتوانم همه آن هایی
فرفری: سلام سلام فاطمه: سلام چی شده شاد میزنی؟؟ فرفری: آدم می مونه چجور باشه. غمگینی میگه چرا غمگینی؟ می خندی میگی چرا میخندی؟
همیشه ازبودن با کودکان لذت میبرم احساس امنیت میکنم. به نظر شما چرا؟؟ نمیدانم خودم کوچکتر بودم از کودکی خودم راضی بودم یا نه
همیشه این جمله تسلی بخش من بوده. درشش سالگی وارد رشته ورزشی ژیمناستیک شدم. همه می گفتند تو استعداد نداری.استخوان بندی درشتی داری. مناسب این